باز به دفتر تنهایی هایم نگاهی تازه می اندازم … و من تنها حرفهای نگفته ای را مرور می کنم که شاید روزی بخوانی و شاید هم…. اما هر چه هست قلبم را به انتهای حسرت می برد…
مهربانم بدون تو شبها غم را به آغوش می کشم… و به یاد تو خواب قاصدک را زیر و رو می کنم و تنها به عمق جاده ی ماه سفر می کنم .
بهترینم حضور تو در همه ی لحظه های من اگر چه محسوس نیست اما همیشه آرامش قلبت را در بند بند وجودم احساس می کنم و تنها یاد نگاه توست که خورشید آرزوهایم را بر فراز آسمان عشق به درخشندگی گوهرهای ناب محبت می تاباند … چشمهای تو وسعت آسمان حضور را به زندگی من می بخشد …
نمی خواهم به افسانه ی بی تو بودن فکر کنم… قصه ی عشق من و تو افسانه نیست که با حقیقت فاصله داشته باشد … ماجرای ما داستانی واقعی و شیرین است که پایانی ندارد… مگر با مرگ….
ای کاش بودی و اشکهای غلتیده روی گونه هایم را با دستان گرم مهربانت پاک می کردی شاید این بهانه ای بود برای احساس ناب نوازش دستانت بر روی چهره ی خسته و تنهایم….
حرفهای نگفته ای که شاید همیشه نا گفته بماند بر قفس تنگ سینه ام سخت بیتابی می کند و تنها آغوش گرم عشقت درب این قفس شکسته را باز می کند و مرغ اسیر عشق را در آسمان زندگی من و تو با سرافرازی به پرواز در می آورد … و آن گاه …. من زندگی تازه ام را با تو جشن می گیرم….
دیدگاهتان را بنویسید