بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم ؟!

برای سفر عاشقانه کجارو انتخاب می کنی؟

درد غریبی است ، بخواهی بگویی و احساس ناتوانی بر تو حاکم باشد…
دلم می خواست می توانستم عاشق باشم…
دلم می خواست می توانستم خودم را درک کنم ، دلم می خواست می توانستم دوست داشته باشم بی قید…
عمری است اینگونه می سوزم ای دوست…
اگر بی زاری از من ، اگر نفرتی ز من در دلت داری ، حرفی نیست ، بر سرم فریاد بکش ، بر سرم داد بزن ، لااقل بگذار کسی باشد که مرا لعن کرده باشد ، کسی که برایش احترام زیادی قائلم ، شما غریبه نیستی ، غریبه منم ، که هنوز نتوانستم خودم را بفهمم ، غریبه منم ، ببخش مرا ، اگر چه می دانم از من دلگیری ، اما آیا برای تو هیچ نگفته بودم ، من به شما حرفهایی را زدم که به هیچکس نگفته بودم ، من شما رادوست خود می دانم و این بالاترین مرتبه ی احترامی است که می توانم به کسی داشته باشم…
من دلگیرم و باور کن دست خودم نیست…
نمی دانم اگر انتظار ناگفته های مرا داری ، حرفی نیست برایت خواهم گفت ، اما دوست ندارم کسی را مانند خودم پر از درد و پراز گنگی سازم ، اما من آدمی هستم که هنوز نمی داند دلیل زنده بودنش چیست ، دلیل اینکه می خواند ، می داند ، می گوید چیست…
من دوست دارم می توانستم عاشق باشم ، مانند همه ی آدمهای این سرزمین ، همه ی آدمهای این دنیا…
درد غریبی است ، گرامی…
به تو خواهم گفت ، اگر زنده باشم…

Forlove

حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *