سرک کشیده توی زندگیم و من پهن شده ام توی روزمرهگیهایش…
چارهای نیست، حساب دل از دستم در رفته!
مدت کمی هم نیست!!
حالا دیگر پاییز و زمستان مشترک داریم که ازشان حرف بزنیم.
حالا دیگر آنقدر شب و روز و لحظه ساخته ایم که بشود با مرورشان هی بخندیم، سرخوش باشیم.
طعم داشتن یک رابطهای با این کیفیت از زندگیم گم شده بود!
خودم را پرمشغله تر از این میدیدم که بشود با آرامشِ زنی، اینچنین بیپروا زندگی کنم!
هر دو زخم خورده از روزگار، هر دو چموش و خسته و لجباز، هر دو ساکت و راضی و واقف از تمام بایدها و نبایدها…
اصلا انگار یادم رفته بود که زمان چه خوب می داند که چطور از آدم های زخمی معجونهای کمیاب بسازد!!
یادم رفته بود که دل با تمام خستگی باز لوندی یادش میماند،
باز لودگی میکند،
باز خودش را می بازد!!
کسی را گرفتار میکند!
میتپد!
میغرد!
دیوانگی می کند!!
♥
************************************
پی نوشت:
– در تمام لحظه هایم تکرار میشوی…..
اما؛
تکراری نمیشوی…
– نسبت آدمها را دلشان تعیین می کند …
نه شناسنامه هایشان !
– از تو چه پنهان … با تو خوشبخت ترینم …
بسیار زیبا……خوشبحال عزیزی که بهش تقدیم شد…..تا باشه از این تقدیما
باسلام واحترام چنانچه مایل به تبادل لینک هستید به آدرس زیر مراجعه نمایید
خیلی مطالبتون قشنگه
حرفی که از دل بیرون بیاد
به دل هم میشینه