شبها…
تا در آغوش خالیم تصورت نکنم
خوابم نمی برد
و صبحها…
تا بوسه ات را بر گونه ام تصور نکنم
بیدار نمی شوم
مدتهاست که
شبها نمی خوابم و
صبحها بیدار نمی شوم
نمی خواهم تصورت کنم
تا
خودت بیایی ….
************************************
پی نوشت:
چقدر سخت است ،
که لبریز باشی
از ” گفتن “
ولی . . .
در هیچ سویت محرمی نباشد !
دیدگاهتان را بنویسید