من لبریزم از لحظات ناب یک حادثه.
صدای باد زمستانی باز در دلم طنین می افکند.
تنها در خلوت زمستانی خود نشسته ام…
فکرم را دور میکنم از تمامی هیاهوی نکبت بار زندگی…از غم…از هر چه بدیست…
می خواهم به لحظات خوشی فکر کنم. به لحظه های ناب عشق…
به صدای عاشقانه ی پرندگان گوش کنم. روحم را رها می کنم…پرواز می دهم به باغ پرگل خیال…
پیراهن حریر گلدار بر تن با موهایی پریشان شده در باد.
شاخه گلی در دست…انگار به انتظار مانده ام…
نفس می کشم..چقدر سبک شدم..
همرا با پریهای خیال عشق میورزم..قدم می زنم…
بوی خوش عشق به مشامم می رسد.هوا عطر آگین از توست …
مست میشوم…می بارم از شوق. در دل میتپم…تو می آیی…
با مردانگیت که بار هر چه غم است از بین می برد.
با قامتت که تکیه گاه را در خود نشان میدهد.با نگاه مهر بانت که تمامی دلتنگیهایم را نوازش می کند…
با نوازش دستهایت که عشق را بر تنم زمزمه می کند….
و آغوشت که انتهای هر چه خوبی ومهر بانیست.
و آمدنت که پایان می دهد انتظار شیرینم را ..
و نبض پر اضطرابم که برای عشق تو با شادی می زند…
نم نم باران عشق سرازیر میشود.
چهرهامان خیس از عشق
خیس از مهر … در نگاه هم رشد میکنند….
کلبه عشق َکمی آنطرف تر انتظارمان را میکشد…
پا به پای تو به سوی کلبه می آیم.
آرامش….
عشق……
من و تو….
************************************
پی نوشت:
خاطرمان باشد:
“سالها بعد، در گذر جاده ها، بی تفاوت از کنار هم میگذریم و میگوییم این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود…”
سلام
چه جمله زیبا و فیلسوفانه ای
سالها بعد، در گذر جاده ها، بی تفاوت از کنار هم میگذریم و میگوییم این غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود…”
واقعا قشنگ بود
عالی بود مرسی از این نوشته های قشنگت