درد غریبی است ، بخواهی بگویی و احساس ناتوانی بر تو حاکم باشد…
دلم می خواست می توانستم عاشق باشم…
دلم می خواست می توانستم خودم را درک کنم ، دلم می خواست می توانستم دوست داشته باشم بی قید…
عمری است اینگونه می سوزم ای دوست… اگر بی زاری از من ، اگر نفرتی ز من در دلت داری ، حرفی نیست ، بر سرم فریاد بکش ، بر سرم داد بزن ، لااقل بگذار کسی باشد که مرا لعن کرده باشد ، کسی که برایش احترام زیادی قائلم ، شما غریبه نیستی ، غریبه منم ، که هنوز نتوانستم خودم را بفهمم ، غریبه منم ، ببخش مرا ، اگر چه می دانم از من دلگیری ، اما آیا برای تو هیچ نگفته بودم ، من به شما حرفهایی را زدم که به هیچکس نگفته بودم ، من شما رادوست خود می دانم و این بالاترین مرتبه ی احترامی است که می توانم به کسی داشته باشم…
من دلگیرم و باور کن دست خودم نیست…
نمی دانم اگر انتظار ناگفته های مرا داری ، حرفی نیست برایت خواهم گفت ، اما دوست ندارم کسی را مانند خودم پر از درد و پراز گنگی سازم ، اما من آدمی هستم که هنوز نمی داند دلیل زنده بودنش چیست ، دلیل اینکه می خواند ، می داند ، می گوید چیست…
من دوست دارم می توانستم عاشق باشم ، مانند همه ی آدمهای این سرزمین ، همه ی آدمهای این دنیا…
درد غریبی است ، گرامی…
به تو خواهم گفت ، اگر زنده باشم…

اشتراک گذاری
سردبیر
حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.
دیدگاهتان را بنویسید