به پارک می روم
هر روز
اهسته و ارام
و با قدم های خسته
نیمکتی را پیدا می کنم
وا می دارم پیری ام را روی ان
و چند لحظه بعد
بالا می رود از سرسره
پاهای کودکی ام
سر می دهم قهقهه های کودکی
با لذت روی تاب
در الاکلنگ ذهن ام
بالا و پایین می روم از شوق
و در اخر
قلب جوان ام پروانه وار
می چرخد دور شمع وجود یار
بعد
از خستگی بدن فرتوت
و روح شاداب ام را
باز می گردانم به خانه
تا فردا ……
اگر فردایی باشد !
دیدگاهتان را بنویسید