آنروز که آفتابگردان ها یادشان رفت بگردند به سمت آفتاب
هنوز باد ساقه ی گندم های سبز را می خشکاند
آنروز که فریاد این سوی پنجره ماند و پیچید دور دستانم
و صدایم آنقدر کدر شد که هیچکس نفهمیدش
بغضی که شکست حواسم را برد تا تویی که در قاب حسم نگنجیدی
و خاطرات ابریم روز میلادت را هم از یاد برد
تو که آنقدر واضحی که چلچله ها هر روز از بر می خوانندت
و خورشید برای دیدنت چشم هایش را ریز می کند
پس چرا همیشه برای
گفتنت کم می آورم و به ضلالیت نمی رسم ؟
من دیگر از بیهوده پژمردن خسته ام . . .
بیا . . . بیا . . .
تو می آیی ، می دانم ، آخرین بار که می رفتی شکوه آمدنت را وعده دادی
می آیی . . . ، آخرین بار که می رفتی شکوه آمدنت را وعده دادی . . .
به دست های یخ زده ام نوید بهارت را داده ام و به انتظار دیدنت هزار سال مانده ام
آری من به انتظار آمدنت هزار سال مانده ام . . .
************************************
پی نوشت:
بعضی وقتا…
آدما الماسی توی دست دارن بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو را بردارن ، الماسه می افته تو شیب زمین قل می خوره و تو عمق چاهی فرو میره .
می دونی چی می مونه ؟
یه آدم و یه دهن باز و یه گردوی پوک و یه دنیا حسرت !
دیدگاهتان را بنویسید