دیشب باز هم در تار و پود تنهایی گم شدم
و در تاریکی این ترس خفتیدم
ترس از تنهایی شازده کوچولوی دیار غم من در کنارم آرمیده بود
و من او را به تماشای وحشیانه و به یغما کشاندن دیار مردمان سرزمین غریبه دور دست کشاندم
آن مردمانی که خود خون خود را می مکند
و خود را به یغما می برند
مردمانی که به تماشای بازی کتک خوردن کودک احساس و مردانگی و شرف و وجدان می ایستند
مردمانی که وجدان را نمی بینند
و عشق را بازیچه ای در دستان خود کرده اند
کجاست عشق وجود ندارد چون ان را کشته اند
من شب ها در تنهایی می خوابم
و در احساس و فکر خود فرو می روم
احساسی که جز ترس چیزی ندارد
جز تنهاییی به جنگ با اهریمن بی احساس می روم
اما شکست می خورم چون تنها هستم
اما آن لحظه که خدا را در کنارم حس می کنم اهریمن در کنارم می ایستد
و سر فرود می آورد
و من آن هنگام با خود زمزه می کنم
که ای کاش می شد تنها نبود
و به غیر از او انسانش هم در کنارم بود
************************************
پی نوشت:
انسانی که انسان باشد و تنهایی مرا با وجود خود پر کند همیشه کنارم باشد و عشق را با تمام احساس پاکش به من هدیه دهد و اما میدانم که هرگز در کنار خدا کسی نمی تواند به من عشق بورزد چون عشق وجود ندارد حداقل در دیار من !!!
دل خوش عشق شما نیستم ای اهل زمین ، به خدا معشوق من بالایی است …