می نشینم روبرویش…
می نشیند روبرویم…
با آن چشمهای زیبا که یک دنیا عشق را در خود گنجانده اند. با همان نگاه آشنا و عاشق همیشه!
درست مثل همان وقتها. همانطور مشتاق و بی قرار. نگاهش را بر نمی دارد. طاقت نمی آورم.
نگاهم را می دزدم…
کم می آورم انگار…
هیچ فرقی نکرده است…!
روزهامان دگرگون شده اند. انتظار لحظه هامان سر آمده است. در کنار من آرام گرفته است…!
و او!!! هیچ فرقی نکرده است…
هنوز هم وقتی از پس بوقی صدایم را می شنود شادمانیش را می فهمم، به وجد آمدنش را…!
دستهایش با همان طراوت همیشه در برم می گیرند.
هنوز عاشقی می کند… و من آرام می شوم…
مثل همان روزها. با همان کیفیت و صد چندان. هنوز صدای قدمهایش نفسم را به شماره می اندازد.
زمان می گذرد. و با گذشتنش بیشتر ثابتمان می شود که دل تنگ شده ایم.
زمان می گذرد و او هر روز ” آشنا” تر می شود. آشنای دیرین… آشنایی به وسعت تمام نبودنش…
روزی سر به هوا و بازیگوش، تمام وسعت باغ تنهائیش را در پی سفری دور به دوش می گیرد.
مسافر می شود…
و حالا باغ، با تمام زیبائیش محصور نگاهش است…
و من، دلم را به آرامش مهتاب شبهای جمعه ی باغش سپرده ام…!
سلام.
لینکم کنید..
لینک تون میکنم…
الان وقت خوندن مطالبتونو ندارم.
اما حتمآ میخونم شون.
چون فوق العاده شیک و با کلاسه وبتون…
موید باشید همشهری…
منم یه بچه قزوینی ام .
مهندسی آب و خاک میخونم…ترم۵!
سمانه حون سلام
سمانه خانم ٍ شما چند سالتونه؟
سلام
قشنگ بود