صدای ناقوس دل
را بشنو ! این صدای پرپر شدن قلبی است تنها …
صدایی است غمگین از گورستان بی انصافی تو…
این بار دل تنها و خسته من خاک سرد و بی آرایش را به خود گرفت …
این بار دل من قربانی بی انصافی تو شد …
صدا را گوش می کنی؟؟؟
این بار این صدا از ناله هایی است که یادها می گریند …
آری یادها ، یاد و خاطراتی که من با تو بودم این یادها برای دلم می گریند …
بر سر مزار دلم نشسته اند و می گریند …
بغضشان مانند بغض من تنهاست …
اشکشان مانند اشک من بی پایان …
سلام
چند دقیقه ایی وقت برد تا بتونم مطلب مورد نظر رو پیدا کنم و بتونم یه ماجرای کوچیک رو تعریف کنم!!!
امروز ساعت ۴ از اداره که بیرون زدم ، حس و حالی عجیب داشتم.
شاید به خاطر این بود که بغضی در گلوم گیر کرده بود و هنوز مجالی پیدا نکرده بود که خودش رو نشون بده !
به میدون تجریش رسیدم به سمت تاکسی های خطی پونک رفتم ، ۱۰ یا ۱۲ نفری در صف ایستاده بودن و منتظر تاکسی بودن ،
به انتهای صف حرکت کردم که دختر خانمی هم پشت سره من اومد و با من به انتهای صف رسید ،
برای لحظه ایی چشماش رو دیدم که یه غم عجیبی داشت
ظاهری کاملا آراسته و شیک و چهرایی شیرین !
اما نمی دونم چرا چشماش طوری بود که از دیدنشون بغض توی گلوم بیشتر تحریک شد !
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نگاهش نکنم
برای همین توی همون چند دقیقه چند باری وقتی نگاهش سمتی دیگه بود به چشماش نگاه گردم …
اون چند باری به من نگاه کرد
زمان کوتاهی داشت سپری میشد
برای چند لحظه ایی به چشماش خیره شدم بدون اینکه متوجه بشم دارم اونر و نگاه میکنم و فقط اون غم توی چشماش بود که منو توی اون نقطه قفل کرده بود!
کمی بخود مکه اومدم دیدم اون هم داره منو با حالتی متعجب نگاه می کنه و خیلی اروم گفت آقا مثل اینکه چیزی توی چشمتون رفته !
پلکی به هم زدم و متوجه شدم بله چشمام کمی خیس شده بود ولی اشکی ازش سرازیر نشده بود
به دنبال دستمال در کیف دستی گشتم که دیدم از توی کیفش دستمالی در اورد و بهم داد و اینبار گفت طوری شده ؟
من هم که اون موقع هنوز توی عالم خودم بودم خیلی رک و مستقیم گفتم: نگاه شما اشک ادم رو در میاره چه برسه به من …!
با گفتن این حرف کمی جا خوزد و برای چند ثانیه ایی لبخند کوچکی بر روی لبش نقش بست ،
وقتی لبخندش رو دیدم گفتم : باز جای شکرش باقیه که این اشک من لبخندی برای شما بود
تا اومد چیزی بگه تاکسی اومد و سوار شدیم من جلو نشستم و اون عقب نشست
یک ساعتی درراه بودیم تا به پونک انتهای اشرفی اصفهانی ( پهار دیواری ) رسیدیم ، دیدم داره پیاده میشه من با اینکه مسیرم پونک بود پیاده شدم تا ببینم کجا میره
وقتی پیاده شد بازم لبخندی بهم زد و از عرض خیابون رد شد اونور خیابون خانمی مسن تر منتظرش بود وقتی به اون سمت خیابون رفت و دست اون خانم رو گرفت کمی دلم اروم گرفت و همونجا ایستادم تا اونها برن ، درحین رفتنشون اون دختر خانوم یکبار برگشت و نگاهی به من انداخت هنوز هم غمی توی چشماش بود و دیگه دور شدن
من هم راهم رو کج کردم و براه افتادم