صدای قدمهایت را هنوز هم میشنوم … !
آنروزها عاشقانه با هم گام برمیداشتیم.
شبها ستاره بودیم در آسمان، .. و هر صبح میرفتیم تا رسیدن به خورشید.
آنروزها در کنار هم، به شمارهی قدمهامان فکر نمیکردیم.
آنروزها هیچچیز اهمیت نداشت!!!!!!! هیچچیز به اندازهی تو اهمیت نداشت.!..
اما..
اینروزها سکوت را حس میکنم.!.. و میدانم که فاصلهها را دوست ندارم.
در اینروزها من تمام دقایق و ثانیهها را میشمارم، تا رسیدن به تو…
اینم کوتاه بود جون که همیشه ….