چه بی نوا شبی ست امشب
چشمان آسمان ورم کرده از هجوم لحظه های پر غبارش
جسد کبوترها در غربت لحظه هایش
همه بی داد می کند
و درخت عور و بی حیای کوچه های تاریکش
چنگ انداخته.بر خلوت عبورگاهی زمستانی
ومن که در پیچ و تاب بازی سردش هنوز دست و پا می زنم
و در لحظه های نا متناهیش
تهی تهی می شوم
شبی مست و خرامان بگذشتم ازویرانه ای
درسیاهی شب ازدرون خانه ای امد خنده مستانه ای
چون نگاه کردم درون خانه از پنجره صحنه ای دیدم قلبم سوخت چودیوانه ای
کودکی از سوز سرما می زند دندان بهم پیرمردی کورو فلج افتاده در گوشه ای
دختری مشغول عیش ونوش با بیگانه ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای
چون که فارغ گشت از عیش و نوش ان مرد پلید قصدرفتن کرد با حالت جانانه ای
دست اندر جیب کردو زان همه پول درشت داد به دختر زان همه پول درشت چند دانه ای پ
س از ان سوگند خوردم که دگر مست نروم بردر میخانه ای
تاکه ببینم دختری عفت فروشد بهرنان خانه ای
salam
che khabarar
bazam mesle hamishe matnat ghashaneg. vali hesabi asheghiaaaaaaa