روی یک جدولِ بسته ، یه پسربچه نشسته
گُلای سُرخُ گرفته توی انگشتای بسته
گل فروشِ کوچکِ ما، شبا زخماشُ شمرده
همهی آرزوهاشُ بادِ دزدِ کوچه بُرده
اگرم با گشنگیهاش شبُ تا صبح سر آورده
سر رسیدنِ بهارُ کسی یادش نیاورده
آدما تو فکرِ عیدن ، فکرِ یک ماهی سفیدن
اونا از تو خونههاشون ، انگار هیچی نشنیدن
دیگه شب از راه رسیده ، غنچهی غروبُ چیده
از پسر بچهی خسته هیچکی یه گُل نخریده
پُلِ عابرِ پیاده اما جای اَمنِ خوابه
رو لبِ اون پسر اما یک سوالِ بیجوابه:
«ـ ای خدا! ای خدا! چرا نمیشه این گُلا یه لُقمه نون شه ؟
جای خوابِ من رو ابرا ، روی بامِ آسمون شه ؟
چرا سوسوی ستاره، تو شبِ من نمیمونه ؟
قدرِ این گُلای سُرخُ چرا هیچ کس نمیدونه ؟»
صُبح شده اونورِ شیشه ، پسرک بیدار نمیشه
انگاری تمامِ عمرش توی خواب بوده همیشه
گُلای مُردهی پَرپَر ، روی پُل ریخته کنارش
خیره موندن به خیابون اون چشای بیقرارش
چشمِ بچههای کوچه اما بازم زیرِ بارون
تو مرخصیِ عیده ، پاسبون این خیابون
چشمِ بچههای کوچه اما بازم زیرِ بارون
کِی میشه از خواب بیدار شن آدمای این خیابون
خدا جای خوبی نشسته! بهشون کمک می کنه!
ما هستیمان شما نیستیتان
خیلی زیبا بود خیلی …..