من ماه را دوست می دارم ….
شغل من این است که ساعتی پس از غروب ،
غروب سرخ ، غروب پرغم ،
یک غروب دیگر بی تو ،
بنشینم و آسمان را بنگرم ،
بنشینم و ماه را نظاره کنم …..
و من ماه را دوست می دارم ، نه به خاطر آن که زیباست
– که زیبایی او بسی کوچک است در برابر زیبایی تو –
بلکه او را دوست دارم ، از آنرو که در بسیاری از شبها تو را دیده است …
تو را دیده است و البته خجل شده است ، که در برابر نور عظمت تو ،
چه ناچیز می درخشد
و چه کوچک !
و چه بی نور !
و یقین می دانم که تو نیز ماه را دیده ای .
نیک باور دارم که تصویر ماه ، در چشم های زیبای تو نیز درخشیده است
و برای همین است که دوست دارم تمامی شبها ، خیره خیره ،
ماه را بنگرم تا تصویری که در چشم تو درخشیده است ، در چشم من
یعنی دیدگان مرد عاشق آشفته نیز بدرخشد !
بگذار واسطه ی بین من و تو ، همین ماه باشد تا من دل خوش کنم
به این که شاید
زمانی که به ماه می نگرم ، تو نیز در همان لحظه او را در حال نگریستن باشی
و آن وقت ، ما ، من و تو ، هر دو در یک لحظه ، به یک چیز نگریسته ایم
و هردو در یک لحظه به ماه اندیشیده ایم ….
آه ! چه لذتی دارد این احساس نزدیک بودن به تو !
چه شوری دارد این حس ِ هم احساس شدن با تو !
بگذار واسطه بین من و تو همین ماه باشد
و بگذار تا من ، به این واسطه ی بین ما بگویم که چقدر در آرزوی توام!
که چقدر محتاج توام !
که چقدر فدایی تو ام !
که چقدر بی تو هیچ ام !
و چقدر بدون تو پوچ !
و چقدر …. !
بگو که آیا به دیدار عاشق دل سوخته ی خویش نمی آیی؟
و بگو که آیا می شود عاشقانه کسی را دوست داشت و در این آرزو نبود که
تصویری از او داشت؟
و بگو که من ، این شیدای دیوانه ی سرگشته ی تو ، چه کنم با این غم عظیم
که هیچ تصویری از تو ندارم ؟
پس بگذار که تنها یک نظر ، حقیقت ماه را نظاره کنم .
همان یک نظر مرا بس است .
من همان یک نگاه را ، هر روز هزار بار ، در ذهن خویش مرور خواهم کرد .
پس تنها یک نظر !
تنها یک نگاه !
برای یک لحظه !
برای قسمتی از لحظه ای !
….
آه ! چه کنم با دلی که تو را می خواهد ؟!
چه کنم با قلبی که همه آتش است از دوری تو ؟!
چه کنم با چشمی که تشنه ی باران اشک است از جدایی تو؟!
چگونه خاموش باشم؟!
چگونه آرام گیرم؟!
چگونه آرامش یابم؟!
تو را به مهر !
تو را به دوستی !
تو را به خدا!
فقط یک نظر ….
تنها یک نگاه!
دیدگاهتان را بنویسید