مگر میشود باور کرد
آن همه خاطرات خیالی را
این همه غصه های باقی را
این کوچه های بن بست جزای کدام گناه نکرده ام است
قدم هایم را تند میکنم
انگار میخواهم از هجوم این تلاطم کمی بکاهم
من با همه ی گذشته ام میگریزم
کاش این شهر آنقدر بزرگ بود که میشد همه ی تنهاییم را در آن گم کنم
اما افسوس
شهری که خود تنهاست چگونه تنهاییم را درک میکند
من از صداقت آیینه ها میترسم
انگار جاده پایانی ندارد
روح من جایی زیرآسفالت همین خیابان است
عشقی نیست شوری نیست
من از بی پایانی جاده دلگیرم
در هجوم آب و آیینه
در مقابل می ایستم
جز سیاهی چیزی نمیبینم
فریاد میزنم
مگر نمی بینی؟ من در تاریکی غرق شده ام
زمزمه ای می آید
مگر می شود باور ک…
دیگر هیچ چیز نیست جز تاریکی
و دستی که از خاموشی یک آیینه ی دروغگو هنوز میسوزد …
دیدگاهتان را بنویسید