می دانم صندوقچه قلب من ان قدر بزرگ نیست تا تمام رازهایم را پنهان کند. اصلا دفترچه خاطرات من آن قدر محدود است که جایی برای همه کلمات ندارد.حتی حساب دل ناتوانم را هم دارم.حساب جزرو مدهای گاه و بیگاهش را که چون طغیان کند سر ریز می شود. همه اینها را می دانم. حتی می دانم که تو خوب می دانی کدام فکر روی کدام قسمت ذهن من سنگینی می کند!
تاکنون شده توی کارهایت پیچ بیفتد. آن قدر که کسی را بخواهی نزدیک تر از رگ گردن تا پناهت دهد! سرت را بگذاری روی شانه هایش و تمام حرفهایت را واگویه کنی و گریه کنی؟
امروز شنبه است با خودم فکر می کنم شنبه هایم چقدر قشنگ شده اند. اصلا همه روزهای خدا قشنگ اند. علتش را می دانی؟ خودم خوب نمی دانم شاید بیشتر به این خاطر است که من با نامه هایم با تو حرف می زنم. بی آنکه تو بتوانی برای دلتنگ کردنم همه کلماتی که خدا برای مهربانی کردن آفریده است را به دعوا بکشانی.
حوصله حرفهایم را نداری که هیچ!
با من مدارا نمی کنی که هیچ!
نامه هایم را پاره می کنی که هیچ!
پاره های قلبم را به باد می سپاری که هیچ…!
برای من دیگر چه می ماند؟!
هیچ هیچ هیچ…!
مطالبتون زیبا و دل انگیز است……شاد باشید
کاش آدمها قدر چیزهایی رو که دارن همین الان بدونن نه بعدا که از دستشون دادن و دیگه تنها چیزی که مونده خاطره ست و حسرت. کاش به اندازه ای که باید درک میکردیم.