کجایی؟
برفی است هوای نوشته هایم.
تنهایی ام را با این سیاهی کلام فریاد میزنم …
تنهایم مثل ثانیه های تکرار ناشدنی… مثل میوه های درخت پژمرده باغ متروک…
دیگر کجایی تا ببینی بی تو حتی جوهر خوابهایم هم رنگی ندارد.
در سکوت تنهایی، طوفانیم… طوفانی که هیچ رگباری دست و دلم را به آرامش دعوت نمیکند.
بارانیم مثل هوای چشمان غرور پیچک شکسته به دست باد…
عاصیم مثل بغض به هنگام فریاد. مثل پنجره های خاموشی به وقت چشم انتظاری باران…… آخر کجایی؟
کجایی؟ دلم تنگ است. دل تنگ مثل سنگ صبور به وقت تکه شدن به دست سنگینی نشئه مرگ…
با تمام تنهایی و بارانی و طوفانی و عصیان باز هم منتظرم،
منتظر یک لحظه از نگاه بودن در نبض نگاه تو. کجایی؟
بغض این قلم… باز نمیشود.
کجایی؟
دلم تنگ است….
سردبیر
حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.
هان بابا چی میگی؟ من اینجام، الان میام قلمتو می تراشم !!! یه مشق میخوای بنویسی هاااااااااااااااااا
پیشاپیشته عید تکراری، مبارک همه باشه له خصوص تو بهروز و ایمان عزیز