تاوان عشق را من پس دادم ،
در خود فرو افتادم و همه هستی ام را به دست باد دادم ،
من که گناهی نداشتم ، تنهایی عشق به گردنم افتاد …
منی که برای داشتنت پا پیش گذاشتم
حسرت با تو بودن بر دلم ماند …
تو بگو گناه من جز با تو بودن چه بود ؟!
منی که برای با تو بودن از دلم گذشتم و هیچکس جز تو را به خلوت دلم راه ندادم
منی که هیچ چیز را از تو پنهان نکردم
تنها اشکهای چشمانم در فراقت بر روی گونه ام به یادگار ماند …
تو بگو گناه من جز عاشقی چه بود ؟!
وقتی دلم را به دست روزگار سپردی
منی که برای داشتنت آن را به تو سپرده بودم
و ثانیه ای طاقت دوری ات را نداشتم …
زمانی که دریافتم عشقم را به حراج گذاشتی
آن لحظه که غریبه ای قدم در این راه گذاشت ، آشنا شد
و من آشنا ، غریبی شدم در ذهن و خیالت …
حال دیدگانم می بارد ،
لحظه های بی تو بودن یکی یکی می گذرد
و آسمان هم مانند دل من آرام و قرار ندارد !
اما من بیشتر از اینکه نگران خود باشم نگران توام
چون این دنیا بی تو برایم معنایی ندارد ،
تنها یک کلام ، تا همیشه ” دوستت دارم ” و هنوز در جستجوی تو هستم …
سردبیر
حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.
خیلی قشنگ بود نظراتتون خیلی بامزه بود
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این شهر پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست؟!!!