یادم «هست» که همیشه از آن بالا مراقبی. یادم هست، که لحظهای چشم از مراقبت برنمیداری، حتی آن وقتها که رویی به آسمان ندارم. یادم هست که ثانیهای غافل نمیشوی، مبادا که خلوت آرام دل به نسیمی بیاشوبد. یادم هست که آن روزها که مهربانیات یادم میرود، مهربانتر میشوی. گویی علامت میدهی. دل را صدا میکنی که به بالا بنگرد، و آنگاه است که در تفقد درنگ نمیکنی. بیبهانه، بیدلیل، بیحساب. همه اینها را دمبهدم در گوش دل تکرار میکنم تا از یادش نرود…
و اینک خواهم گفت :
روزا میگذرن.
انقدر خودتو مشغول مشغله های روزمره کردی که گاهی اوقات
که کمی از روزمرگی فاصله میگیری تازه می فهمی کجایی،
اونم نه اینکه بفهمی کجایی،
می فهمی دیروز رفته و فردا داره میاد… فقط همین.
یکدفعه پاتو میذاری رو ترمز و به خودت میگی: آها… ی
کجا داری میری؟ کجا؟
سلام خسته نباشید،واقعاً اشعاره خیلی جالبی دارید