در پس تنهایی من , تنهایی دورتر و دست نیافتنی تری وجود دارد .
کسی که ساکن آنجاست , تنهایی مرا بس پر ازدحام می پندارد ؛ و سکوت مرا لبریز از فریاد و غوغا می بیند .
و من , که هنوز نا آرام وسرگردانم , چگونه به آن تنهایی مطلق توانم رسید ؟
نغمه های آن دیار , در گوشم طنین افکن است .
و سایه ی تاریک آن , راه را از برابر دیدگانم پنهان میکند .
پس چگونه به سوی آن تنهایی آسمانی راه برم ؟
در پس این دره ها وبلندی ها , جنگل عشق و شیدایی است .
کسی که ساکن آنجاست , خاموشی مرا تندبادی سهمگین می شمارد , و دلدادگان آن دیار ,
شیفتگی مرا فریبی بیش نمی دانند .
من که هنوز نا آرام و سرگردانم , چگونه بدان جنگل مقدس خواهم رسید ؟
من که هنوز طعم خون در دهان دارم , چگونه آن تنهایی روحانی را درک توانم کرد ؟
من در پس این خویشتن در بند , خویشتنی آزاده دارم ,
که در نظر او , رؤیاهایم ” نبردی در تاریکی ” است .
من که نوباوه ای خوار و زبونم , چگونه خویشتن آزاده ی خویش را بنیاد کنم ؟
آری , پیش از قربانی کردن تمامی خویشتن های در بند خود ,
یا پیش از آن که تمامی مردمان , آزاده و رها گردند ،
من چگونه خویشتن آزاده ی خویش را بنیاد توانم کرد ؟
آری , چگونه برگ هایم به نوازش باد , ترانه ی پر کشیدن توانند سرود ,
بی آنکه ریشه هایم در ژرفای تاریکی زمین , فرو روند ؟
و چگونه عقاب جانم در برابر خورشید بال و پر تواند گشود ,
اگر لانه ای را که به عرق جبین بنا نهاده , برای جوجه ها بر جای ننهد ؟
گاهی گمان نمکنی ولی می شود.گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود …گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود.