و تو رفتی تنها
آخر قصه ی ما اینجا بود
خداحافظ همان کلامی بود
که تو در پشت خنده ها کشتی
( و در آن لحظه هیچ حرفی نیست )
نازنینم خداحافظ
پشت سر هیچ نگاهی به هرچه مانده مکن
شب و روز من با تنهایی
مثل یک برگ زیر پای بی تفاوتی است
تو برو
ماندن من مرگ من است …
نازنینم خداحافظ
تو خودت شاخه ای از فاصله را هدیه ام آوردی
تو خودت خواستی که دور از هم
شعله خاطره ها را به دست باد دهیم
و من میان بهت و غرور
حرف آخر را زدم …
نازنینم خداحافظ
اشتراک گذاری
سردبیر
حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.
دیدگاهتان را بنویسید