این روزها، بدجوری روزهای نوشتن هستند. بیشتر از آنی که فکرش را بکنی. بیشتر از آنکه روزهای خواندن باشند انگار. دلت می خواهد خطاب به یکی بنویسی و تمام آنچه که حالا قلبت را دچار این ارتعاش سنگین می کند توی کاغذی که می رود زیر چشم هایش خالی کنی. برای یکی که واقعاً نیست. آری. شاید من یک خیالباف همیشه باشم، یا یک جور بیماری روانی دارم که در ظاهر خیلی خوب هم به نظر می رسد. اما نمی دانی چقدر سخت است قضاوت بیاید میان نوشته هایت سرک بکشد. خیلی سخت است این همه احساست را خالی کنی آن وقت یکی بیاید سوالی بکند یا چیزی بگوید که خودت از موجودیت خویش بیزار شوی و پشیمان شوی که اصلاً چه نیاز بود به نوشتن؟ویا گفتن اصلا تو مگر کمبود داشتی که خواستی قسمت کنی قلبت را؟ با خودت حرف می زدی. خودت که بودی! خودت که می شنیدی! خودت که خودت را می شناختی!
این روزها برای خیلی ها اعتراف می کنم. برای خیلی ها سند می آورم انگار! نه آنکه فکر کنی می خواهم بگویم که من هم هستم! نه! اتفاقاً من با نوشتن به نیستی می رسم. چون توی نوشته هایم بیشتر می رسم به آن نقطه که هیچ وجه مشترکی با زندگی عادی و تکراری روزهای همیشه ام ندارد. یک تناقض بزرگ!
فقط یک تلاش کوچک که حالا شده است یک دلخوشی برایم. از میانش نقب می زنم به آدم هایی که دوستشان دارم. و این روزها علاوه بر آنهایی که کنارم می نشینند و راه می روند، آنها هم هستند ، اما دیده نمی شوند. اگر لازم باشد هر بار این را اعتراف می کنم. توی هر پست. اصلا اگر بخواهی نام کد خدا را عوض می کنم. می گذارم: خیالباف! می گذارم: اسیر توهم! می گذارم: هذیان! اما تو را به هر آنچه تقدسش را می پذیری، توی هیچ نوشته ی دیگری دنبال اشخاص نباش. آب از سر من که گذشت. من که تسلیم شدم. اما آن یکی شاید قلبش به استحکام من نباشد. شاید یک باره از وسط ترک بخورد و بشکند. بند زدن قلب شکسته کار هر کسی نیست.
شاید خیلی ها باشند که با واقعیت هستند و با حقیقت نفس می کشند. اما من دوست ندارم میان این آدم های واقعی بنویسم. دوست دارم پل بزنم به جایی که دوست دارم. این سهم من از یک صفحه ی معمولی است. سهم من از خواهشی که از تو دارم.
هیچ اتفاق خاصی توی زندگی من رخ نداده است. من عادی ترین شکل موجود را توی نقش زندگی ام ایفا می کنم.
تمام شد. این بود اعتراف من.
اشتراک گذاری
سردبیر
حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.
هنوز هم وقتی باران می آید
تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند….
دلم گررررررررررررررررررررررررررفته….
دلم گرفت از این روزا ازاین روزای بی نشون
از این همه دربدری از گردش چرخ زمون
دلم گرفت از آدمااز آدمای مهربون
از این مترسکای بد از همدلای هم زبون
تو هم که بی صدا شدی آهای خدای آسمون
آهای خدای عاشقا تویی فقط دلخوشیمون
آره دلم خیلی پره ازغمای رنگو وارنگ
از جمله دوستت دارم دروغای خیلی قشنگ
دلم گرفت از این روزا از آدمای مهربون
از تو که با ما نبودیاز اون خدای آسمون
از اون خدای آسمون