هرگز
هرگز …
هرگز فراموش نمی کنم
سخنانی راکه از چشمان تو شنیدم
می گویند چشمها هرگز دروغ نمی گویند
اما من شیرین ترین دروغ ها را از چشمان تو شنیدم
آن هنگام که می گفتند:
«دوستت دارم»
تو بزرگ بودی
آنقدر بزرگ
که رویاهای من در سرزمین خیال تو
قاصدکی بیش نبود
بزرگ بودی و دست نیافتنی
و من می دانستم
در دست نیافتنی ها
عظمتی ست پرستیدنی..
زندگی با تو خاطره ای برای من نبود
خاطره های با تو تمام زندگی من است…
زیر نگاه پاییزی تو
من چونان برگی افتادم
و از آن روز
زیر پای رهگذران خرد می شوم …
خیلی زیبا بود شعر اولت تو همین صفحه واز وبلاگت هم خوشم اومد موفق باشی همییییییییشه
مانده ام میان زمین اسمان
خوب، بد، زشت، زیبا
چه باید کرد میان این همه …
بودن یا نبودن، خواستن یا نخواستن
بازهم ان رنج قدیم باز هم ان همراز دیرین
چگونه خواهم ارزویی را
که مرا با او فاصله بسیار است
کاش میشد بیخیالی طی کرد
کاش میشد صبح جور دیگر از خواب برخاست
کاش میشد ارزوها را ارزو کرد
کاش میشد زندگی را ورق زد