شباهنگام
وقتی برای باز هم از تو نوشتن
به دنبال بهانه ای می گشتم
طنین آنچه را همیشه میان ما به تکرار شنیده می شد
شنیدم……
یاد تو
در جای جای بودنم ریشه می انداخت
و سایه سار تنهاییم را
هر روز گسترده تر از روز قبل می کرد
دوستت داشتم
و این حقیقت کتمان ناشدنی را
با خاطره ای تنها
بر قامت استوار و صبورم می نگاشتم
هر روز
هر بار
هر لحظه
مثل کودکی که میان تاریکی های دنیا
می ترسد
و فریاد می زند
از بی تو بودن هراس داشتم
غرور در برابر حرف
مثل صبر در برابر اشک
به سیاه چاله های ذهنم نقب میزد
و در گلوگاه بودنم
بعغض می شکفت و نمی شکست
و هر ثانیه
عشق
این غریبه ی خون آشام را برایم معنا می کرد
تمام شب
که آزار یاد تو
قلب مرا میان دستانش می فشرد
با عزمی جزم فراموشت می کردم
اما صبح گاهان
پیش از اولین شعاع نور
تو باز هم در من آغاز می شدی
و تمام روز را
سوار بر اندیشه ام
می پیمو دی روحم را
بی آنکه دمی از پای باستی
آهی که پس از نامت
بر روشنای حرف من پیوند می خورد
آیتی از درد بود
و شب
و شب
و شب
و تمام شب ها
در انحصار خاطره هایت
آسمان چشم من بارانی بود.
اما …
آیا هنوز هم دوستت دارم ؟!
بدرود.
دیدگاهتان را بنویسید