این روزها ؛ زانو ها در بغل خوابیده .سر به زانو تکیه زده و چشمهایم به دیدار اشک می روند .
پرده ها را می کشم .. مبادا روشنایی خلوتم را بر هم ریزد .
شعله ها زبانه می کشند .. من انگار در حوضی از یخ دست و پا می زنم .
این روزها اگر کوک سازم غمگین است .. چاره نیست ..
ارتعاش صدای قلبم ؛ انگشتان مرا به روی ساز می کشد .
این روزها صدایم درگیر ناله است ….
بغضم به صدا راه نمی دهد .
شبها که وصفش ناگفتنی ست … من می مانم و تمام تاریکیهای شهر من .
من می مانم و تصویری تاریک از روز … من می مانم و یک بغل داغ شقایق.
گاه که به ترس رویی نشان می دهم ..آغوش عشق تنها پناهگاه من است .
تنها مآمن امن دلواپسیهایم .. تنها گرما ی روح بخش روح خسته ام .
این روزها به خیابان نمی روم .. شاید به اجبار خزان صدای شکستن برگی بیاید.
طاقت شکستن ندارم .
طاقت دیدن بی پناهی شاخه ها را ندارم .
این روزها به آسمان نگاه نمی کنم … شاید پرستویی به کوچ رود .
توان غیبت پرستو ندارم ..این روزها روزهای درد است ..
درد …
دیدگاهتان را بنویسید