حضور تو برای من بسان هوایی بود برای نفس کشیدن
نگاهی بودی برای دیدن و صدایی بود برای شنیدن درد های تو
و من در شگفتم که بدون هوا چگونه می توانم زیست
و هنوز در عجبم که بی حضور تو چگونه زنده ام
به کجا می رود این جسم خسته ام بی حضور تو
که من بعد از آن غروب سرد هنوز دمی نیاسوده ام و بس پریشان حال و رنجورم
و خیره مانده ام در عبور لحظه ها که می دوند از پی هم و می روند به جایی که هرگز
پایانی از برایشان نیست
و سرنوشت هر کسی به دست کیست به دست چیست چگونه
رغم می خورد؟ به خدا خواهد رفت و خواهند ماند
و این سوال گنگ ذهن من بی جواب مانده است مانن همه سوالا های بی جواب من
سکوت من دست نخورده مانده است تا با صدای تو بشکند شاید که حتی صدایت
آرامشی باشد برای قلب بی قرار من ای نازنینم تو در کدامین خلوت گاه دل من نهفته ای …
که کلید قفلش به دست توست و گشوده نخواهد شد هرگزاگر تو نیایی
دلم سنگین تر از همیشه و چشمم گریان تر از هر ابر پاییزی و این همه پریشان حالیم
را با که گویم تویی که تنها ترین من هستی
راز دل من تنها برای تو گفتنی بود چون برای تو بود هر آنچه در دلم راز می انگاشتم
اه چه زود به پایان اول سلام می رسم ، سخت تر از جدایی ….
تقدیم به دوستان
—————————-
پ.ن : ای به جا مانده ی عشق ثالث من در زمین ، ای یار و همراه من ، دوستان هم صدای من ، ای پر کننده ی خلوت گاه نشیمن افسردگی های دل من، دوستتان دارم تا ابد…
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟