نه در آغوشم نه در نفسهایم نه در دلم
که در گلوی منی
بغض کردهای
و مرا
هر لحظه
نزدیکتر میکنی
به انفجار درونم…!
شب که میرسد
کتاب دلم را ورق می زنم
و روزهای بی تو بودن را
شماره می کنم
ای کاش مثل قاصدک
عاشق بودی
و احوال دلم را
می پرسیدی!!!
باران از چشمت افتاد
باد شکل تنت
پاییز را پشت در گذاشت
کفش های رفتنت
جفت سفر بود…!
نگاهم را،
تا انتهای افق های دور پرواز میدهم
شاید ،آنجا
نشانی از تو بیابم !
************************************
پی نوشت:
هروقت در آغوش من بودی چشمانت را میبستی …
نمیدانم به خاطر احساس زیاد بود یا خود را در آغوش دیگری تصور میکردی …
ما بدهکاریم به یکدیگر به تمام دوستت دارم های ناگفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند و ما آنها را بلعیدیم تا نشان دهیم که منطقی هستیم
مثل همیشه خیلی زیبا گفتی بهروز :?: :?: :?: :?: :?: :?: :?:
چی بگم…
مرسی داداش…واقعا زیبا نوشتی :?: