دارن جدول کنار اتوبان رو رنگ میکنند، کنار هم قرار گرفتن ِ این دو رنگ متضاد، منو یاد مراحل مختلف زندگی میندازه. وقتی توی مرحلۀ سیاه زندگی هستی و داری تو سر خودت میزنی و کاسۀ چه کنم دست گرفتی، فکر نمی کنی هیچ وقت بتونی از این حالت عذاب آور نجات پیدا کنی و شرایط رو تغییر بدی. اون موقع است که مشغول بند زدن ِ خرده های وجودت میشی و سعی میکنی هر جور شده زندگی رو به سمت خواسته هات بچرخونی تا یه کمی قابل تحمل بشه.
وقتی وارد مرحلۀ سفید زندگی میشی، انگار یکی هلت میده توی عالم هپروت، و چه حسیه این لیز خوردن توی عالم هپروت، اونم بعد از یک مرحلۀ طولانی سر و کله زدن با کلاف سر در گم زندگی. اون وقته که تقریبا گذشته و همۀ دغدغه هاش رو فراموش میکنی و خودتو ول میکنی توی سپیدی ها، انگار نه انگار که قبلا چگونه بودی. البته این فراموش کاری خیلی به درد میخوره، چون اجازه میده از شرایط موجودت لذت ببری و به گذشته و سیاهیاش برنگردی، به آیندۀ نامعلومت هم دوربین نندازی. اگه فراموش کاریتو فاکتور بگیری، میدونی یه سیاهیه دیگه در انتظارت خواهد بود و به زودی از راه میرسه، پس همه چی خراب میشه.
بهتره که با همین فارغ شدن ِ موقتی و شاید کوتاه چشمت رو به روی همۀ سیاهیای کمین کرده ببندی و به فکر سر و سامون دادن ِ شادی موجود باشی، بهتره بی خیال هر چی گذشته و آینده بشی و در “حال” غوطه بخوری، بهتره توی قهقهه هات غرق بشی و بذاری صداشون تا شعاع چند متریت برسه، خوشحال باشی و نذاری یه ذره از این خوشی هدر بره، بهتره چشماتو باز کنی روی همۀ سپیدی های به وجود اومده تا باورت بشه که بعد از هر سیاهی یه سپیدی هم هست، هر چند کوتاه و موقتی.
اگه تمام شب رو در حسرت از دست دادن خورشید سر کنی، لذت دیدن ستاره ها رو هم از دست میدهی. (شکسپیر)
———————————–
پ.ن. هر صد سال یک بار این اتفاق میوفته که نیش من واقعا باز بشه و از فرط خوشحالی از این مطالب از خودم ول کنم. پس شما رو هم در شادی خودم سهیم میکنم، باشد که همگی رستگار شویم!
سلام
خیلی خیلی زیبا بود دعا کنید منم تو مرحله سفید برم