یه روز بهم گفت :میخوام با هات دوست بشم .
آخه من اینجا خیلی تنهام….
بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..
یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام..
بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..
یه روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور?جایی که هیچ مزاحمی نباشه. وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا.آخه میدونی من اونجا خیلی تنهام…
بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..
یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من اینجاخیلی تنهام…
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..
یه روز تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام…
براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام…..
حالا اون دیگه تنها نیست و از این بابت خوشحالم.چیزی که بیشتر از این خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه من تنهای تنهام…..
اشتراک گذاری
سردبیر
حرف خاصی نیست. آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده.
سلام خیلی قشنگ بود مرسی
خیلی قشنگ بود قابله گفتن نیست !
زی این اتفاق برای منم افتاده . مردم این دنیا قدر کسایی رو که باهاشون صادقن رو نمیدونن .
سلام
من یه تازه وارد هستم
اما دوست دارم یه قصه واقعی براتون بگم
من میفهمم اون همچنان تنهاست و خیلی هم دل شکسته
میخوام براش چیزی را بگم که دیگه قصه نخوره
یه روزی منم تنها بودم و یکی دیگه هم تنها
اون میخواست که با من از تنهایی در بیاد و من هم همینو میخواستم
دوتایی در کنار هم دیگه تنها نبودیم
تا اینکه اون قصد سفر کرد و گفت که تنهایشو با کسی قسمت نمیکنه
منهم که باورش داشتم گفتم باشه من هم اینجا تنها منتظرت هستم تا تو بیایی
اون تنها بود و من هم تنها
غافل از اینکه تنهایی اون دوام نیاورد و از عشق من زور شد
تقصیر عشق من نبود تنهایی بهش فشار آورد
و اون تنهایی منو نادیده گرفت و تنهایشو با یه تنهای دیگه قسمت کرد
بعدش آمد نه تنها بلکه با رفیق تنهاییش آمد پیش من
من دیگه از تنهاییم براش نگفتم اعتراضی هم نکردم
و بعدش رفیق تنهایش تنهاش گذاشت
دوباره تنها شد و من هم که هنوز تنها بودم
آمد که با تنهایی من دوباره همسفر بشه
منم که دوسش داشتم باهاش همسفر شدم
همیشه خوشحال بود که نیمه تنهایی هاش حالا من هستم و
میگفت که هیچ وقت کاری که رفیق تنهایی هاش باهاش کرده را فراموش نمی کنه
۵ سال گذشت و دیگه ما تنها نبودیم
بعد دوباره رفیق تنهاییش آمد نمیدونم چرا پذیرفتش اما حتما دلیلی داشت
دوتایی با هم رفتند
و من هنوز تنهام
و دیگه هیچ تنهایی را به تنهایی هام راه نمیدم
و من هنوز هم تنهام
تنهای تنها …
سلام
عالی بود
عالیه !میخای لینک کنیم؟ موفق باشی
خدا هم تنهاست و تنهایی رو دوست داره…
تو هیچ وقت معنی عشق واقعی رو تو زندگیت نمیفهمی با این پاسخ دادنت
خدا هیچ وقت تنها نیست این تنهایی ماله انسانهاست