امشب به رسم عاشقی یادی ز یاران می کنم
در غربتی تاریک و سرد از غم حکایت می کنم
امشب وجودم خسته است از سردی دلهای سرد
آیا تو هم در یاد من هستی در این شبهای درد؟!
دیگر کسی مرا صدا نخواهد کرد
بعد از این منم و یک سکوت جاوید
با حسرتی به بلندای یک تجربه تلخ
با سنگینی غصه هایی که به فلک سر زده
و کینه ای که از سرنوشت در وجودم غوغا نموده
و نفرتی که از زندگی در من به اوج رسیده
دیگر کسی نام مرا فریاد نخواهد کرد
خاموش و مسکوت
همچون گذشته ای شیرین و به مسکوت نشسته
و آینه ای تاریک
می روم فراموش کنم که فراموش شده ام
و خسته تر از همیشه به آغازی بی آغاز رسیده ام
می روم با دستهایی رنگین از تمنا… به عشق نابودی
تا همچون اسیری سرکش و پر ادعا… سر به تیغ تقدیر سپارم
و مردن را در زنده بودن تجربه کنم …
دیدگاهتان را بنویسید